شماره ٦٣٩: به هر دلي که درآيي چو عشق بنشيني

به هر دلي که درآيي چو عشق بنشيني
بجوشد از تک دل چشمه چشمه شيريني
کليد حاجت خلقان بدان شده ست دعا
که جان جان دعايي و نور آميني
دلا به کوي خرابات ناز تو نخرند
مکن تو بيني و ناموس تا جهان بيني
در آن الست و بلي جان بي بدن بودي
تو را نمود که آني چه در غم ايني
تو را يکي پر و باليست آسمان پيما
چه در پي خر و اسپي چه در غم زيني
بگو بگو تو چه جستي که آنت پيش نرفت
بيا بيا که تو سلطان اين سلاطيني
تو تاج شاه جهان را عزيزتر گهري
عروس جان نهان را هزار کابيني
چه چنگ درزده اي در جهان و قانونش
که از وراي فلک زهره قوانيني
به روز جلوه ملايک تو را سجود کنند
بنشنوند ز ابليسيان که تو طيني
ميان ببستي و کردي به صدق خدمت دين
کنند خدمت تو بعد از اين که تو ديني
ستاره وار به انگشت ها نمودندت
چو آفتاب کنون نامشار تعييني
اگر چه درخور نازي نياز را مگذار
براي رشک ز ويسه خوشست راميني
خمش به سوره کنون اقرا بسي عمل کردي
ز قشر حرف گذر کن کنون که والتيني