شماره ٦٣٨: اگر تو مست شرابي چرا حشر نکني

اگر تو مست شرابي چرا حشر نکني
وگر شراب نداري چرا خبر نکني
وگر سه چار قدح از مسيح جان خوردي
ز آسمان چهارم چرا گذر نکني
از آن کسي که تو مستي چرا جدا باشي
وز آن کسي که خماري چرا حذر نکني
چو آفتاب چرا تو کلاه کژ ننهي
ز نور خود چو مه نو چرا کمر نکني
چو آفتاب جمال قديم تيغ زند
چو کان لعل چرا جان و دل سپر نکني
وگر چو ناي چشيدي ز لعل خوش دم او
چرا چو ني تو جهان را پر از شکر نکني
وگر چو ابر تو حامل شدي از آن دريا
چرا چو ابر زمين را پر از گهر نکني
ز گلشن رخ تو گلرخان همي جوشند
چرا چو حيز و محنث نه اي نظر نکني
نگر به سبزقبايان باغ کآمده اند
به سوي شاه قبابخش چون سفر نکني
چو خرقه و شجره داري از بهار حيات
چرا سر دل خود جلوه چون شجر نکني
چو اعتبار ندارد جهان بر درويش
به بزم فقر چرا عيش معتبر نکني