شماره ٦٣٤: ز بامداد درآورد دلبرم جامي

ز بامداد درآورد دلبرم جامي
به ناشتاب چشانيد خام را خامي
نه باده اش ز عصير و نه جام او ز زجاج
نه نقل او چو خسيسان به قند و بادامي
به باد باده مرا داد همچو که بر باد
به آب گرم مرا کرد يار اکرامي
بسي نمودم سالوس و او مرا مي گفت
مکن مکن که کم افتد چنين به ايامي
طريق ناز گرفتم که ني برو امروز
ستيزه کرد و مرا داد چند دشنامي
چنين شراب و چو من ساقي و تو گويي ني
کي گويد اين نه مگر جاهلي و يا عامي
هزار مي نکند آنچ کرد دشنامش
خراب گشتم ني ننگ ماند و ني نامي
چگونه مست نگردي ز لطف آن شاهي
که او خراب کند عالمي به پيغامي
دلي بيابد تا اين سخن تمام کنم
خراب کرد دلم را چنان دلارامي
سري نهادم بر پاي او چو مستان من
پديد شد سر مست مرا سرانجامي
سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت
غريب دلبريي و بديع انعامي
وانگه از سر دقت به حاضران مي گفت
نه درخورست چنين مرغ با چنين دامي
به باغ بلبل مستم صفير من بشنو
مباش در قفصي و کناره بامي
فروکشيدم و باقي غزل نخواهم گفت
مگر بيابم چون خويش دوزخ آشامي