شماره ٦٣٢: خورانمت مي جان تا دگر تو غم نخوري

خورانمت مي جان تا دگر تو غم نخوري
چه جاي غم که ز هر شادمان گرو ببري
فرشته اي کنمت پاک با دو صد پر و بال
که در تو هيچ نماند کدورت بشري
نمايمت که چگونه ست جان رسته ز تن
فشانده دامن خود از غبار جانوري
در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند
تو را خلاص نمايم ز روز و شب شمري
قضا که تير حوادث به تو همي انداخت
تو را کند به عنايت از آن سپس سپري
روان شده ست نسيم از شکرستان وصال
که از حلاوت آن گم کند شکر شکري
ز بامداد بياورد جام چون خورشيد
که جزو جزو من از وي گرفت رقص گري
چو سخت مست شدم گفت هين دگر بدهم
که تا ميان من و تو نماند اين دگري
بده بده هله اي جان ساقيان جهان
کرم کريم نمايد قمر کند قمري
به آفتاب جلال خداي بي همتا
نيافت چون تو مهي چرخ ازرق سفري
تمام اين تو بگو اي تمام در خوبي
که بسته کرد مرا سکر باده سحري