بيا بيا که نيابي چو ما دگر ياري
چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداري
بيا بيا و به هر سوي روزگار مبر
که نيست نقد تو را پيش غير بازاري
تو همچو وادي خشکي و ما چو باراني
تو همچو شهر خرابي و ما چو معماري
به غير خدمت ما که مشارق شاديست
نديد خلق و نبيند ز شادي آثاري
هزار صورت جنبان به خواب مي بيني
چو خواب رفت نبيني ز خلق دياري
ببند چشم خر و برگشاي چشم خرد
که نفس همچو خر افتاد و حرص افساري
ز باغ عشق طلب کن عقيده شيرين
که طبع سرکه فروشست و غوره افشاري
بيا به جانب دارالشفاي خالق خويش
کز آن طبيب ندارد گريز بيماري
جهان مثال تن بي سرست بي آن شاه
بپيچ گرد چنان سر مثال دستاري
اگر سياه نه اي آينه مده از دست
که روح آينه توست و جسم زنگاري
کجاست تاجر مسعود مشتري طالع
که گرمدار منش باشم و خريداري
بيا و فکرت من کن که فکرتت دادم
چو لعل مي خري از کان من بخر باري
به پاي جانب آن کس برو که پايت داد
بدو نگر به دو ديده که داد ديداري
دو کف به شادي او زن که کف ز بحر ويست
که نيست شادي او را غمي و تيماري
تو بي ز گوش شنو بي زبان بگو با او
که نيست گفت زبان بي خلاف و آزادي