چه باده بود که در دور از بگه دادي
که مي شکافد دور زمانه از شادي
نبود باده به جان تو راست گو که چه بود
بهانه راست مکن کژ مگو به استادي
چه راست مي طلبي اي دل سليم از او
که راست نيست بجز قد او در اين وادي
تو راست باش چو تير و حريف کژ چو کمان
چو تير زه به دهان گير چون درافتادي
ازانک راستي تو غلام آن کژي است
اگر تو تيري بهر کمان کژ زادي
بيار بار دگر تا ببينم آن چه ميست
که جان عارف مستي و خصم زهادي
نکو نديدم آن بار سخت تشنه بدم
بيار بار دگر چون مطيع و منقادي
نمي فريبمت اين يک بيار و ديگر بس
کي با تو حيله کند حيله را تو بنيادي
فريب و عشوه تو تلقين کني دو عالم را
ولي مرا مددي ده چو خنب بگشادي
چو جمع روزه گشادند خيک را بمبند
که عيش را تو عروسي و هم تو دامادي
اگر به خوک از آن خيک جرعه اي بدهي
به پيش خوک کند شير چرخ آحادي
چو نام باده برم آن تويي و آتش تو
وگر غريو کنم در ميان فريادي
چنان نه اي تو که با تو دگر کسي گنجد
ولي ز رشک لقب هاي طرفه بنهادي
گهي سبو و گهي جام و گه حلال و حرام
همه تويي که گهي مهديي و گه هادي
به نور رفعت ماهي به لطف چون گلزار
ولي چو سرو و چو سوسن ز هر دو آزادي
ولي چو اي همه گويم نداندت اجزا
که فرد جزو نداند به غير افرادي
مثل به جزو زنم تا که جزو ميل کند
چو ميل کرد کشانيش تو به آبادي
بيار مفخر تبريز شمس تبريزي
مثال اصل که اصل وجود و ايجادي