شماره ٦٢٣: به جان تو اي طايي که سوي ما بازآيي

به جان تو اي طايي که سوي ما بازآيي
تو هر چه مي فرمايي همه شکر مي خايي
برآ به بام اي خوش خو به بام ما آور رو
دو سه قدم نه اين سو رضاي اين مستان جو
اگر ملولي بستان قنينه اي از مستان
که راحت جانست آن بدار دست از دستان
ايا بت جان افزا نه وعده کردي ما را
که من بيايم فردا زهي فريب و سودا
ايا بت ناموسي لب مرا گر بوسي
رها کني سالوسي جلا کني طاووسي
سري ز روزن درکن وثاق پرشکر کن
جهان پر از گوهر کن بيا ز ما باور کن
نهال نيکي بنشان درخت گل را بفشان
بيا به نزد خويشان دغل مکن با ايشان
دو ديده را خوابي ده زمانه را تابي ده
به تشنگان آبي ده به غوره دوشابي ده
بگير چنگ و تنتن دل از جدايي برکن
بيار باده روشن خمار ما را بشکن
از اين ملولي بگذر به سوي روزن منگر
شراب با ياران خور ميان ياران خوشتر
ز بيخودي آشفتم به دلبر خود گفتم
که با غمت من جفتم به هر سوي که افتم
به ضرب دستش بنگر به چشم مستش بنگر
به زلف شستش بنگر به هر چه هستش بنگر
چو دامن او گيرم عظيم باتوفيرم
چو انگبين و شيرم به پيش لطفش ميرم
مزن نگارا بربط به پيش مشتي خربط
مران تو کشتي بي شط بگير راه اوسط
بکار تخم زيبا که سبز گردد فردا
که هر چه کاري اين جا تو را برويد ده تا
اگر تو تخمي کشتي چرا پشيمان گشتي
اگر به کوه و دشتي برو که زرين طشتي
ملول گشتي اي کش بخسب و رو اندرکش
ز عالم پرآتش گريز پنهان خوش خوش
ببند از اين سو ديده برو ره دزديده
به غيب آراميده به پر جان پريده
نشسته خسبد عاشق که هست صبرش لايق
بود خفيف و سابق براي عذرا وامق
مگو دگر کوته کن سکوت را همره کن
نظر به شاهنشه کن نظاره آن مه کن