شماره ٦٢٢: چو صبحدم خنديدي در بلا بنديدي

چو صبحدم خنديدي در بلا بنديدي
چو صيقلي غم ها را ز آينه رنديدي
چه جامه ها دردادي چه خرقه ها دزديدي
چه گوش ها بگرفتي به عيش دان بکشيدي
چه شعله ها برکردي چه ديک ها بپزيدي
چه جس ها بگرفتي چه راه ها پرسيدي
ز عقل کل بگذشتي برون دل بدميدي
گشاد گلشن و باغي چو سرو تر نازيدي
اگر چه خود سرمستي دهان چرا بربستي
قلم چرا بشکستي ورق چرا بدريدي
چه شاخه ها افشاندي چه ميوه ها برچيدي
ترش چرا بنشستي چه طالب تهديدي