شماره ٦١٠: مي رسد اي جان باد بهاري

مي رسد اي جان باد بهاري
تا سوي گلشن دست برآري
سبزه و سوسن لاله و سنبل
گفت برويد هر چه بکاري
غنچه و گل ها مغفرت آمد
تا ننمايد زشتي خاري
رفعت آمد سرو سهي را
يافت عزيزي از پس خواري
روح درآيد در همه گلشن
کآب نمايد روح سپاري
خوبي گلشن ز آب فزايد
سخت مبارک آمد ياري
کرد پيامي برگ به ميوه
زود بيايي گوش نخاري
شاه ثمارست آن عنب خوش
زانک درختش داشت نزاري
در دي شهوت چند بماند
باغ دل ما حبس و حصاري
راه ز دل جو ماه ز جان جو
خاک چه دارد غير غباري
خيز بشو رو ليک به آبي
کآرد گل را خوب عذاري
گفت به ريحان شاخ شکوفه
در ره ما نه هر چه که داري
بلبل مرغان گفت به بستان
دام شما راييم شکاري
لابه کند گل رحمت حق را
بر ما دي را برنگماري
گويد يزدان شيره ز ميوه
کي به کف آيد تا نفشاري
غم مخور از دي وز غز و غارت
وز در من بين کارگزاري
شکر و ستايش ذوق و فزايش
رو ننمايد جز که به زاري
عمر ببخشم بي ز شمارت
گر بستانم عمر شماري
باده ببخشم بي ز خمارت
گر بستانم خمر خماري
چند نگاران دارد دانش
کاغذها را چند نگاري
از تو سيه شد چهره کاغذ
چونک بخواني خط نهاري
دود رها کن نور نگر تو
از مه جانان در شب تاري
بس کن و بس کن ز اسب فرود آ
تا که کند او شاه سواري