شماره ٦٠٨: از پگه اي يار زان عقار سمايي

از پگه اي يار زان عقار سمايي
ده به کف ما که نور ديده مايي
زانک وظيفه ست هر سحر ز کف تو
دور بگردان که آفتاب لقايي
هم به منش ده مها مده به دگر کس
عهد و وفا کن که شهريار وفايي
در تتق گردها لطيف هلالي
وز جهت دردها لطيف دوايي
دور بگردان که دور عشق تو آمد
خلق کجااند و تو غريب کجايي
بر عدد ذره جان فداي تو کردي
چرخ فلک گر بدي مه تو بهايي
با همه شاهي چو تشنگان خماريم
ساقي ما شو بکن به لطف سقايي
بهر تو آدم گرفت دبه و زنبيل
بهر تو حوا نمود نيز حوايي
آدم و حوا نبود بهر قدومت
خالق مي کرد گونه گونه خدايي
در قدح تو چهار جوي بهشتست
نه از شش و پنجست اين سرورفزايي
جمله اجزاي ما شکفته کن اين دم
تا به فلک بررود غريو گوايي
غبغب غنچه در اين چمن بنخندد
تا تو به خنده دهان او نگشايي
طلعت خورشيد تو اگر ننمايد
يمن نيايد ز سايه هاي همايي
خانه بي جام نيست خوب و منور
راه رهاوي بزن کز اوست رهايي
مشک که ارزد هزار بحر فروريز
کوه وقاري و بحر جود و سخايي
هر شب آيد ز غيب چون گله باني
جان رهد از تن چو اشتران چرايي
در عدمستان کشد نهان شتران را
خوش بچراند ز سبزه هاي عطايي
بند کند چشمشان که راه نبينند
راه الهيست نيست راه هوايي
چون بنهد رخ پياده در قدم شاه
جست دواسبه ز نيستي و گدايي
کژ نرود زان سپس به راه چو فرزين
خواب ببيند چو پيل هند رجايي
مات شو و لعب گفت و گوي رها کن
کان شه شطرنج راست راه نمايي