شماره ٦٠٥: آه که دلم برد غمزه هاي نگاري

آه که دلم برد غمزه هاي نگاري
شير شگرف آمد و ضعيف شکاري
هيچ دلي چون نبود خالي از اندوه
درد و غم چون تو يار و دلبر باري
از پي اين عشق اشک هاست روانه
خوب شهي آمد و لطيف نثاري
چشم پياپي چو ابر آب فشاند
تا ننشيند بر آن نياز غباري
کان شکر آن لبست باد بقايش
تا که نماند حزين و غوره فشاري
نک شب قدرست و بدر کرد عنايت
بر دل هر شب روي ستاره شماري
بي مه او جان چو چرخ زير و زبر بود
ماهي بي آب را کي ديد قراري
خود تو چو عقلي و اين جهان همه چون تن
از تن بي عقل کي بيايد کاري
خلعت نو پوش بر زمين و زمانه
خلعت گل يافت از جناب تو خاري
گر نبدي خوي دوست روح فشاني
خود نبدي عاشقي و روح سپاري
خرقه بده در قمارخانه عالم
خوب حريفي و سودناک قماري
بهر کنارش همي کنار گشايم
هيچ کس آن بحر را نديد کناري
تن بزنم تا بگويد آن مه خوش رو
آنک ز حلمش بيافت کوه وقاري