رو که به مهمان تو مي نروم اي اخي
بست مرا از طعام دود دل مطبخي
رزق جهان مي دهد خويش نهان مي کند
گاه وصال او بخيل در زر و مال او سخي
مال و زرش کم ستان جان بده از بهر جان
مذهب سردان مگير يخ چه کند جز يخي
قسمت آن باردان مايده و نان گرم
قسمت اين عاشقان مملکت و فرخي
قسمت قسام بين هيچ مگو و مچخ
کار بتر مي شود گر تو در اين مي چخي
جنتي دل فروز دوزخيي خوش بسوز
چند ميان جهان مانده در برزخي
سوي بتان کم نگر تا نشوي کوردل
کور شود از نظر چشم سگ مسلخي
زلف بتان سلسله ست جانب دوزخ کشد
ظاهر او چون بهشت باطن او دوزخي
ليک عنايات حق هست طبق بر طبق
کو برهاند ز دام گر چه اسير فخي
جانب تبريز رو از جهت شمس دين
چند در اين تيرگي همچو خسان مي زخي