شماره ٥٨٦: روي من از روي تو دارد صد روشني

روي من از روي تو دارد صد روشني
جان من از جان تو يابد صد ايمني
آهن هستي من صيقل عشقش چو يافت
آينه کون شد رفت از او آهني
مرغ دلم مي طپيد هيچ سکوني نداشت
مسکن اصليش ديد يافت در او ساکني
ندهد بي چشم تو چشم من آينگي
ندهد بي روز تو روزن من روزني
چشم منش چون بديد گفت که نور مني
جان منش چون بديد گفت که جان مني
صبر از آن صبر کرد شکر شکر تو ديد
فقر از آن فخر شد کز تو شود او غني
گاه منم بر درت حلقه در مي زنم
گاه تويي در برم حلقه دل مي زني
باد صبا سوي عشق اين دو رسالت ببر
تا شوم از سعي تو پاک ز تردامني
هست مرا همچو ني وام کمر بستني
هست تو را همچو ني وام شکر دادني
اي دل در ما گريز از من و ما محو شو
زانک بريدي ز ما گر نبري از مني
دانه شيرين به سنگ گفت چو من بشکنم
مغز نمايم وليک واي چو تو بشکني