شماره ٥٨٠: بزم و شراب لعل و خرابات و کافري

بزم و شراب لعل و خرابات و کافري
ملک قلندرست و قلندر از او بري
گويي قلندرم من و اين دلپذير نيست
زيرا که آفريده نباشد قلندري
تا کي عطارد از زحل آرد مدبري
مريخ نيز چند زند زخم خنجري
تا چند نعل ريز کند پيک ماه نيز
تا چند زهره بخش کند جام احمري
تا چند آفتاب به تف مطبخي کند
بازار تنگ دارد بر خلق مشتري
تا چند آب ريزد دولاب آسمان
تا چند آب نشف کند برج آذري
تا چند شب پناه حريفان بد شود
تا چند روز پرده درد بر مستري
تا چند دي برآرد از باغ ها دمار
تا کي بهار دوزد ديباج اخضري
زين فرقت و غريبي طبعم ملول شد
اي مرغ روح وقت نيامد که برپري
وين پر درشکسته پرخون خويش را
سوي جناب مالک و مخدوم خود بري
اندر زمين چه چفسي ني کوه و آهني
زير فلک چه باشي ني ابر و اختري
زان حسن آبدار چو تازه کني جگر
ني آب خضر جويي ني حوض کوثري
اي آب و روغني که گرفتار آمدي
با آنچ در دلست نگويي چه درخوري