اي کاشکي تو خويش زماني بدانيي
وز روي خوب خويشت بودي نشانيي
در آب و گل تو همچو ستوران نخفتيي
خود را به عيش خانه خوبان کشانيي
بر گرد خويش گشتي کاظهار خود کني
پنهان بماند زير تو گنج نهانيي
از روح بي خبر بديي گر تو جسميي
در جان قرار داشتيي گر تو جانيي
با نيک و بد بساختيي همچو ديگران
با اين و آنيي تو اگر اين و آنيي
يک ذوق بوديي تو اگر يک اباييي
يک نوع جوشييي چو يکي قازغانيي
زين جوش در دوار اگر صاف گشتيي
چون صاف گشتگان تو بر اين آسمانيي
گويي به هر خيال که جان و جهان من
گر گم شدي خيال تو جان و جهانيي
بس کن که بند عقل شدست اين زبان تو
ور ني چو عقل کلي جمله زبانيي
بس کن که دانش ست که محجوب دانشست
دانستيي که شاهي کي ترجمانيي