شماره ٥٧٧: اي ناي بس خوش است کز اسرار آگهي

اي ناي بس خوش است کز اسرار آگهي
کار او کند که دارد از کار آگهي
اي ناي همچو بلبل نالان آن گلي
گردن مخار کز گل بي خار آگهي
گفتم به ناي همدم ياري مدزد راز
گفتا هلاک توست به يک بار آگهي
گفتم خلاص من به هلاک من اندر است
آتش بنه بسوز بمگذار آگهي
گفتا چگونه رهزن اين قافله شوم
دانم که هست قافله سالار آگهي
گفتم چو يار گم شدگان را نمي نواخت
از آگهي همي شد بيزار آگهي
نه چشم گشته اي تو که بي آگهي ز خويش
ما را حجاب ديده و ديدار آگهي
زان همدم لبي که تو را سر بريده اند
اي ننگ سر در اين ره و اي عار آگهي
از خود تهي شدي و ز اسرار پر شدي
زيرا ز خودپرست و ز انکار آگهي
چون مي چشي ز لعل لب يار ناله چيست
بگذار تا کند گله اي زار آگهي
ني ني ز بهر خود تو نمي نالي اي کريم
بگري بر آنک دارد ز اغيار آگهي
گردون اگر بنالد گاو است زير بار
زين نعل بازگونه غلط کار آگهي