تا چند از فراق مرا کار بشکني
زاريم نشنوي و مرا زار بشکني
دستم شکست دست فراقت ز کار و بار
دانستمي دگر به چه مقدار بشکني
هين شيشه باز هجر رسيدي به سنگلاخ
کاين شيشه ام تنک شد هشدار بشکني
زين سنگلاخ هجر سوي سبزه زار وصل
گر زوترک نراني ناچار بشکني
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنين دود چو دل نار بشکني
باري چو بشکني دل پرحسرت مرا
در وصل روي دلبر عيار بشکني
مخدوم شمس دين که شهنشاه بينشي
کز يک نظر دو صد دل و دلدار بشکني
تبريز از تو فخر به اينت مسلم است
صد تاج را به ريشه دستار بشکني