اي بس فراز و شيب که کردم طلب گري
گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافري
گه در زمين خدمت چون خاک ره شدم
بر چرخ روح گاه دويدم باختري
گم گشته از خود و دل و دلبر هزار بار
گه سر دل بجسته و گه سر دلبري
بر کوه طور طالب ارني کليم وار
وز خلق دررميده به عالم چو سامري
در واديي رسيدم کان جا نبرد بوي
ني معجز و کرامت و ني مکر و ساحري
وادي ز بوي دوست مرا رهبري شده
کان بو نه مشک دارد ني زلف عنبري
آن جا نتان دويدن اي دوست بر قدم
پر نيز مي بسوزد گر ز آنک مي پري
کز گرم و سرد و خشک و تر است اين نهاد حس
وين چار مرغ هست از اين باغ عنصري
آن جا بپر دوست که رويد ز بوي دوست
پري و گر نه زرد درافتي به شش دري
اي کامل کمال کز اين سو تو کاملي
زان سو که سوي نيست حذر کن که قاصري
آن مرغ خاکيي که به خشکي کمال داشت
در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تري
با آنک بر و بحر يکي جنس و يک فنند
هر يک به حس درآيد چونشان درآوري
صد بر و بحر و چرخ و فلک در فضاي غيب
در پا فتاده باشد چون نقش سرسري
زين بر و بحر آن رسد آن سو که او ز عشق
گردد هزار بار از اين هر دو او بري
حقا به ذات پاک خداوند هر کي هست
از تيغ غيب سر نبرد گر برد سري
در آتش خليل کجا آيد آن خسي
کو خشک شد ز عشق دلارام آزري
جان خليل عشق به شادي و خرمي
در آتش آ چو زر که ز هر غش طاهري
گر محو مي نمايي در دودمان حس
در عشق آتشين دلارام ظاهري
اين عشق همچو آتش بر جمله قاهر است
تو بس عجايبي که بر آتش تو قادري
هر چند کوشد آتش تا تو سيه شوي
بر رغم او لطيف و شريفي و احمري
دانم که پرتو نظري داري از شهي
چشم و چراغ غيب به شاهي و سروري
بر خار خشک گر نظري افکند ز لطف
پيدا شود ز خار دو صد گونه عبهري
ني خود اگر به محو و عدم غمزه اي کند
ظاهر شود ز نيست دل و ديده پروري
در لطف و در نوازش آن شه نگاه کن
اي تيغ هجر چند زني زخم خنجري
ني ني خود از نوازش او تند شد فراق
کز يک نهاله آمد اين لطف و قاهري
گر خوگري به لطف نباشد دل مرا
او کي فراق داند در دور دايري
حنجر غذا خورد ز غذا رست حنجرش
پس او غذا دهد به غذا رسم حنجري
اين جمله من بگفتم و القاب شمس دين
از رشک کرده در غم تبريز ساتري
آن است اصل و قصد و غرض زين همه حديث
ليکن مزاد نيست که من رام يشتري