جان خاک آن مهي که خداش است مشتري
آن کس ملک نديد و نه انسان و ني پري
چون از خودي برون شد او آدمي نماند
او راست چشم روشن و گوش پيمبري
تا آدمي است آدمي و تا ملک ملک
بسته ست چشم هر دو از آن جان و دلبري
عالم به حکم او است مر او را چه فخر از اين
چون آن او است خالق عالم به يک سوي
بحري که کمترين شبه را گوهري کند
حاشا از او که لاف برآرد ز گوهري
آن ذره است لايق رقص چنان شعاع
کو گشت از هزار چو خورشيد و مه بري
آن ذره اي که گر قدمش بوسد آفتاب
خود ننگرد به تابش او جز که سرسري
بنما مها به کوري خورشيد تابشي
تا زين سپس زنخ نزند از منوري
درتاب شاه و مفخر تبريز شمس دين
تا هر دو کون پر شود از نور داوري