شماره ٥٦٤: هر چند شير بيشه و خورشيدطلعتي

هر چند شير بيشه و خورشيدطلعتي
بر گرد حوض گردي و در حوض درفتي
اسپت بياورند که چالاک فارسي
شربت بياورند که مخمور شربتي
بي خواب و بي قراري شب هاي تا به روز
خواب تو بخت بست که بسته سعادتي
از پاي درفتادي و از دست رفته اي
بي دست و پاي باش چه دربند آلتي
بي دست و پا چو گوي به ميدان حق بپوي
ميدان از آن توست به چوگان تو بابتي
اي رو به قبله من و الحمدخوان من
مي خوانمت به خويش که تو پنج آيتي
اي عقل جان بباز چرا جان به شيشه اي
وي جان بيار باده چرا بي مروتي
رو کان مشک باش که بس پاک نافه اي
رو جمله سود باش که فرخ تجارتي
بر مغز من برآي که چون مي مفرحي
در چشم من درآي که نور بصارتي
در مغزها نگنجي بس بي کرانه اي
در جسم ها نگنجي ز ايشان زيادتي
اي دف زخم خواره چه مظلوم و صابري
وي ناي رازگوي چه صاحب کرامتي
خامش مساز بيت که مهمان بيت تو
در بيت ها نگنجد چه در عمارتي
چون غنچه لب ببند و چو گل بي دو لب بخند
تا هيچ کس نداند کاندر چه نعمتي
اي شاه شاد مفخر تبريز شمس دين
تبليغ راز کن که تو اهل سفارتي