شماره ٥٥٩: اي ساقيي که آن مي احمر گرفته اي

اي ساقيي که آن مي احمر گرفته اي
وي مطربي که آن غزل تر گرفته اي
اي زهره اي که آتش در آسمان زدي
مريخ را بگو که چه خنجر گرفته اي
از جان و از جهان دل عاشق ربوده اي
الحق شکار نازک و لاغر گرفته اي
اي هجر تو ز روز قيامت درازتر
اين چه قيامتي است که از سر گرفته اي
اي آسمان چو دور نديمانش ديده اي
در دور خويش شکل مدور گرفته اي
پيلان شيردل چو کفت را مسخرند
اين چند پشه را چه مسخر گرفته اي
هان اي فقير روز فقيري گله مکن
زيرا که صد چو ملکت سنجر گرفته اي
اي روي خويش ديده تو در روي خوب يار
آيينه اي عظيم منور گرفته اي
اي دل طپان چرايي چون برگ هر دمي
چون دامن بهار معنبر گرفته اي
اي چشم گريه چيست به هر ساعتي تو را
چون کحل از مسيح پيمبر گرفته اي
هجده هزار عالم اگر ملک تو شود
بي روي دوست چيز محقر گرفته اي
داري تکي که بگذري از خنگ آسمان
کاهل چرا شدي صفت خر گرفته اي
خامش کن و زبان دگر گو و رسم نو
اين رسم کهنه را چه مکرر گرفته اي