شماره ٥٥٥: هر روز بامداد طلبکار ما تويي

هر روز بامداد طلبکار ما تويي
ما خوابناک و دولت بيدار ما تويي
هر روز زان برآري ما را ز کسب و کار
زيرا دکان و مکسبه و کار ما تويي
دکان چرا رويم که کان و دکان تويي
بازار چون رويم که بازار ما تويي
زان دلخوشيم و شاد که جان بخش ما تويي
زان سرخوشيم و مست که دستار ما تويي
ما خمره کي نهيم پر از سيم چون بخيل
ما خمره بشکنيم چو خمار ما تويي
طوطي غذا شديم که تو کان شکري
بلبل نوا شديم که گلزار ما تويي
زان همچو گلشنيم که داري تو صد بهار
زان سينه روشنيم که دلدار ما تويي
در بحر تو ز کشتي بي دست و پاتريم
آواز و رقص و جنبش و رفتار ما تويي
هر چاره گر که هست نه سرمايه دار توست
از جمله چاره باشد ناچار ما تويي
دل را هر آنچ بود از آن ها دلش گرفت
تا گفته اي به دل که گرفتار ما تويي
گه گه گمان بريم که اين جمله فعل ماست
اين هم ز توست مايه پندار ما تويي
چيزي نمي کشيم که ما را تو مي کشي
چيزي نمي خريم خريدار ما تويي
از گفت توبه کردم اي شه گواه باش
بي گفت و ناله عالم اسرار ما تويي
اي شمس حق مفخر تبريز شمس دين
خود آفتاب گنبد دوار ما تويي