شماره ٥٥٤: اي دل ز بامداد تو بر حال ديگري

اي دل ز بامداد تو بر حال ديگري
وز شور خويش در من شوريده ننگري
بر چهره نزار تو صفراي دلبري است
تا خود چه ديده اي که ز صفراش اصفري
اي دل چه آتشي که به هر باد برجهي
ني ني دلا کز آتش و از باد برتري
اي دل تو هر چه هستي دانم که اين زمان
خورشيدوار پرده افلاک مي دري
جانم فدات يا رب اي دل چه گوهري
ني چرخ قيمت تو شناسد نه مشتري
سي سال در پي تو چو مجنون دويده ام
اندر جزيره اي که نه خشکي است و ني تري
غافل بدم از آن که تو مجموع هستيي
مشغول بود فکر به ايمان و کافري
ايمان و کفر و شبهه و تعطيل عکس توست
هم جنتي و دوزخ و هم حوض کوثري
اي دل تو کل کوني بيرون ز هر دو کون
اي جمله چيزها تو و از چيزها بري
اي رو و پشت عالم در روي من نگر
تا از رخ مزعفر من زعفران بري
طاقت نماند و اين سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم که نهانند چون پري