شماره ٥٥٣: هر روز بامداد درآيد يکي پري

هر روز بامداد درآيد يکي پري
بيرون کشد مرا که ز من جان کجا بري
گر عاشقي نيابي مانند من بتي
ور تاجري کجاست چو من گرم مشتري
ور عارفي حقيقت معروف جان منم
ور کاهلي چنان شوي از من که برپري
ور حس فاسدي دهمت نور مصطفي
ور مس کاسدي کنمت زر جعفري
محتاج روي مايي گر پشت عالمي
محتاج آفتابي گر صبح انوري
از بر و بحر بگذر و بر کوه قاف رو
بر خشک و بر تري منشين زين دو برتري
اي دل اگر دلي دل از آن يار درمدزد
وي سر اگر سري مکن اين سجده سرسري
چون اسب مي گريزي و من بر توام سوار
مگريز از او که بر تو بود کان بود خري
صد حيله گر تراشي و صد شهر اگر روي
قربان عيد خنجر الله اکبري
خاموش اگر چه بحر دهد در بي دريغ
ليکن مباح نيست که من رام يشتري