شماره ٥٥١: هر روز بامداد به آيين دلبري

هر روز بامداد به آيين دلبري
اي جان جان جان به من آيي و دل بري
اي کوي من گرفته ز بوي تو گلشني
وي روي من گرفته ز روي تو زرگري
هر روز باغ دل را رنگي دگر دهي
اکنون نماند دل را شکل صنوبري
هر شب مقام ديگر و هر روز شهر نو
چون لوليان گرفته دل من مسافري
اين شهسوار عشق قطاريق مي رود
حيران شدم ز جستن اين اسب لاغري
از برق و آب و باد گذشته ست سم او
آن جا که سم او است نه خشکي است و نه تري
راهي که فکر نيز نيارد در او شدن
شيران شرزه را رود از دل دلاوري
چه شير کآسمان و زمين زين ره مهيب
از سر به وقت عرض نهادند لمتري
از هيبت قدر بنهادند رو به جبر
وز بيم رهزنان نگزيدند رهبري
آري جنون ساعه شرط شجاعت است
با مايه خرد نکند هيچ کس نري
تا باخودي کجا به صف بيخودان رسي
تا بر دري چگونه صف هجر بردري
اي دل خيال او را پيش آر و قبله ساز
قانع مشو از او به مراعات سرسري
قانع چرا شدي به يکي صورتت که داد
پنداشتي مگر که همين يک مصوري
خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد
در صف جنگ آي اگر مرد لشکري