آن دم که دل کند سوي دلبر اشارتي
زان سر رسد به بي سر و باسر اشارتي
زان رنگ اشارتي که به روز الست بود
کآمد به جان مؤمن و کافر اشارتي
زيرا که قهر و لطف کز آن بحر دررسيد
بر سنگ اشارتي است و به گوهر اشارتي
بر سنگ اشارتي است که بر حال خويش باش
بر گوهر است هر دم ديگر اشارتي
بر سنگ کرده نقشي و آن نقش بند او است
هر لحظه سوي نقش ز آزر اشارتي
چون در گهر رسيد اشارت گداخت او
احسنت آفرين چه منور اشارتي
بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش
چون مي رسيد از تف آذر اشارتي
جوشيد و بحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش ز ايزد اکبر اشارتي
ما را اشارتي است ز تبريز و شمس دين
چون تشنه را ز چشمه کوثر اشارتي