شماره ٥٤٨: اي آن که مر مرا تو به از جان و ديده اي

اي آن که مر مرا تو به از جان و ديده اي
در جان من هر آنچ نديدم تو ديده اي
بگزيده ام ز هجر تو تابوت آتشين
آري به حق آنک مرا تو گزيده اي
گر از بريده خون چکد اينک ز چشم من
خون مي چکد که بي سبب از من بريده اي
از چشم من بپرس چرا چشمه گشته اي
وز قد من بپرس که از کي خميده اي
از جان من بپرس که با کفش آهنين
اندر ره فراق کجاها رسيده اي
اين هم بپرس از او که تو در حسن و در جمال
مانند او ز هيچ زباني شنيده اي
اين هم بگو که گر رخ او آفتاب نيست
چون ابر پاره پاره ز هم چون دريده اي
پيداست در دم تو که از ناف مشک خاست
کاندر کدام سبزه و صحرا چريده اي
آني که ديده اي تو دلا آسمانيي
زيرا ز دلبران زميني رميده اي
دانم که ديده اي تو بدين چشم يوسفي
تا تو ترنج و دست ز مستي بريده اي
تبريز و شمس دين و دگرها بهانه هاست
کز وي دو کون را تو خطي درکشيده اي