شماره ٥٤٧: اندر قمارخانه چون آمدي به بازي

اندر قمارخانه چون آمدي به بازي
کارت شود حقيقت هر چند تو مجازي
با جمله سازواري اي جان به نيک خويي
اين جا که اصل کار است جانا چرا نسازي
گويي که من شب و روز مرد نمازکارم
چون نيست اي برادر گفتار تو نمازي
با ناکسان تو صحبت زنهار تا نداري
شو همنشين شاهان گر مرد سرفرازي
آخر چرا تو خود را کردي چو پاي تابه
چون بر لباس آدم تو بهترين طرازي
بر خر چرا نشيني اي همنشين شاهان
چون هست در رکابت چندين هزار تازي
شيشه دلي که داري بربا ز سنگ جانان
باري به بزم شاه آ بنگر تو دلنوازي
در جانت دردمد شه از شاديي که جانت
هم وارهد ز مطرب وز پرده حجازي
سرمست و پاي کوبان با جمع ماه رويان
در نور روي آن شه شاهانه مي گرازي
شاهت همي نوازد کاي پيشواي خاصان
پيوسته پيش ما باش چون تو امين رازي
گاه از جمال پستي گاه از شراب مستي
گه با قدم قريني گه با کرشم و نازي
مقصود شمس دين است هم صدر و هم خداوند
وصلم به خدمت او است چون مرغزي و رازي
هر کس که در دل او باشد هواي تبريز
گردد اگر چه هندو است او گلرخ طرازي