شماره ٥٤٦: با صد هزار دستان آمد خيال ياري

با صد هزار دستان آمد خيال ياري
در پاي او بميرا هر جا بود نگاري
خوبان بسي بديدي حوران صفت شنيدي
اين جا بيا که بيني حسن و جمال ياري
تا يافت جانم او را من گم شدم ز هستي
تا پاي او گرفتم دستم نشد به کاري
اي مطرب الله الله از بهر عشق آن شه
آن چنگ را در اين ره خوش برنواز تاري
زان چهره هاي شيرين در دل عجيب شوري
اين روي همچو زر را از مهر او عياري
گويند زاريت چيست زين ناله در دو عالم
گفتم همين بسستم در هر دو عالم آري
رفتم نظاره کردن سوي شکار آن شه
مي تاخت شاد و خندان آن ماه در غباري
تيري ز غمزه خود انداخت بر من آمد
تيري بدان شگرفي در لاغري شکاري
از گلستان عشقش خاري در اين جگر شد
صد گلستان غلام خارش چگونه خاري
در پيش ذوق عشقش در نور آفتابش
تن چيست چون غباري جان چيست چون بخاري
در باغ عشق رويش خصمت خداي بادا
گر تو ز گل بگويي يا قامت چناري
از چشم ساحر تو گشتيم شاعر تو
عذر عظيم دارم در عشق خوش عذاري
يا رب ببينم آن را کان شاه مي خرامد
داده به کون نوري زان چهره اي چو ناري
بينم که جان تلخم شيرين شده ز شهدش
بينم که اندرافتد شوري نو از شراري
از عشق شمس دين شد تبريز بهر اين دم
مر گوش را سماعي مر چشم را نظاري