شماره ٥٤٤: اي چنگيان غيبي از راه خوش نوايي

اي چنگيان غيبي از راه خوش نوايي
تشنه دلان خود را کرديد بس سقايي
جان تشنه ابد شد وين تشنگي ز حد شد
يا ضربت جدايي يا شربت عطايي
اي زهره مزين زين هر دو يک نوا زن
يا پرده رهاوي يا پرده رهايي
گر چنگ کژ نوازي در چنگ غم گدازي
خوش زن نوا اگر ني مردي ز بي نوايي
بي زخمه هيچ چنگي آب و نوا ندارد
مي کش تو زخمه زخمه گر چنگ بوالوفايي
گر بگسلند تارت گيرند بر کنارت
پيوند نو دهندت چندين دژم چرايي
تو خود عزيز ياري پيوسته در کناري
در بزم شهرياري بيرون ز جان و جايي
خامش که سخت مستم بربند هر دو دستم
ور نه قدح شکستم گر لحظه اي بپايي
من پير منبلانم بر خويش زخم رانم
من مصلحت ندانم با ما تو برنيايي
هم پاره پاره باشم هم خصم چاره باشم
هم سنگ خاره باشم در صبر و بي نوايي
از بس که تند و عاقم در دوزخ فراقم
دوزخ ز احتراقم گيرد گريزپايي
چون ديد شور ما را عطار آشکارا
بشکست طبل ها را در بزم کبريايي
تبريز چون برفتم با شمس دين بگفتم
بي حرف صد مقالت در وحدت خدايي