هر چند بي گه آيي بي گاه خيز مايي
اي خواجه خانه بازآ بي گاه شد کجايي
برگ قفص نداري جز ما هوس نداري
يکتا چو کس نداري برخيز از دوتايي
جان را به عشق واده دل بر وفاي ما نه
در ما روي تو را به کز خويشتن برآيي
بگذر ز خشک و از تر بازآ به خانه زوتر
از جمله باوفاتر آخر چه بي وفايي
لطفت به کس نماند قدر تو کس نداند
عشقت به ما کشاند زيرا به ما تو شايي
گر چشم رفت خوابش از عاشقي و تابش
بر ما بود جوابش اي جان مرتضايي
گر شاه شمس تبريز پنهان شود به استيز
در عشق او تو جان بيز تا جان شوي بقايي