شماره ٥٤١: اي برده اختيارم تو اختيار مايي

اي برده اختيارم تو اختيار مايي
من شاخ زعفرانم تو لاله زار مايي
گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد
غم اين قدر نداند کآخر تو يار مايي
من باغ و بوستانم سوزيده خزانم
باغ مرا بخندان کآخر بهار مايي
گفتا تو چنگ مايي و اندر ترنگ مايي
پس چيست زاري تو چون در کنار مايي
گفتم ز هر خيالي درد سر است ما را
گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مايي
سر را گرفته بودم يعني که در خمارم
گفت ار چه در خماري ني در خمار مايي
گفتم چو چرخ گردان والله که بي قرارم
گفت ار چه بي قراري ني بي قرار مايي
شکرلبش بگفتم لب را گزيد يعني
آن راز را نهان کن چون رازدار مايي
اي بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غريبي هم از ديار مايي
تو مرغ آسماني ني مرغ خاکداني
تو صيد آن جهاني وز مرغزار مايي
از خويش نيست گشته وز دوست هست گشته
تو نور کردگاري يا کردگار مايي
از آب و گل بزادي در آتشي فتادي
سود و زيان يکي دان چون در قمار مايي
اين جا دوي نگنجد اين ما و تو چه باشد
اين هر دو را يکي دان چون در شمار مايي
خاموش کن که دارد هر نکته تو جاني
مسپار جان به هر کس چون جان سپار مايي