شماره ٥٤٠: دي دامنش گرفتم کاي گوهر عطايي

دي دامنش گرفتم کاي گوهر عطايي
شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مايي
افروخت روي دلکش شد سرخ همچو اخگر
گفتا بس است درکش تا چند از اين گدايي
گفتم رسول حق گفت حاجت ز روي نيکو
درخواه اگر بخواهي تا تو مظفر آيي
گفتا که روي نيکو خودکامه است و بدخو
زيرا که ناز و جورش دارد بسي روايي
گفتم اگر چنان است جورش حيات جان است
زيرا طلسم کان است هر گه بيازمايي
گفت اين حديث خام است روي نکو کدام است
اين رنگ و نقش دام است مکر است و بي وفايي
چون جان جان ندارد مي دانک آن ندارد
بس کس که جان سپارد در صورت فنايي
گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را
زر ساز مس ما را تو جان کيميايي
تسليم مس ببايد تا کيميا بيابد
تو گندمي وليکن بيرون آسيايي
گفتا تو ناسپاسي تو مس ناشناسي
در شک و در قياسي زين ها که مي نمايي
گريان شدم به زاري گفتم که حکم داري
فرياد رس به ياري اي اصل روشنايي
چون ديد اشک بنده آغاز کرد خنده
شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنايي
اي همرهان و ياران گرييد همچو باران
تا در چمن نگاران آرند خوش لقايي