شماره ٥٣٨: با تو عتاب دارم جانا چرا چنيني

با تو عتاب دارم جانا چرا چنيني
رنجور و ناتوانم نايي مرا ببيني
ديدي که سخت زردم پنداشتي که مردم
آخر چگونه ميرد آنک تواش قريني
يا سيدي و روحي حمت فلم تعدني
يا صحتي شفايي لم تستمع حنيني
بس احتراز کردم صبر دراز کردم
امروز ناز کردم با اصل نازنيني
امشب چو مه برآيد داوود جان بيايد
اي رنج موم گردي گر برج آهنيني
شب بنده را بپرسد وز بي گهي نترسد
شب نيز مست گردد بي نقل و ساتکيني
اي ناله چند ناله افزونتري ز ژاله
بر بنده کمينه تو نيز در کميني