شماره ٥٣٣: اندر شکست جان شد پيدا لطيف جاني

اندر شکست جان شد پيدا لطيف جاني
چون اين جهان فروشد وا شد دگر جهاني
بازار زرگران بين کز نقد زر چه پر شد
گر چه ز زخم تيشه درهم شکست کاني
تا تو خمش نکردي انديشه گرد نامد
وا شد دهان دل چون بربسته شد دهاني
چندين هزار خانه کي گشت از زمانه
تا در دل مهندس نقشش نشد نهاني
سري است زان نهانتر صد نقش از آن مصور
در خاطر مهندس و اندر دل فلاني
چون دل صفا پذيرد آن سر جهان بگيرد
وآنگه کسي نميرد در دور لامکاني
تبريز شمس دين را از لطف لابه اي کن
کز باغ بي زماني در ما نگر زماني