شماره ٥٣٢: دل را تمام برکن اي جان ز نيک نامي

دل را تمام برکن اي جان ز نيک نامي
تا يک به يک بداني اسرار را تمامي
اي عاشق الهي ناموس خلق خواهي
ناموس و پادشاهي در عشق هست خامي
عاشق چو قند بايد بي چون و چند بايد
جاني بلند بايد کان حضرتي است سامي
هستي تو از سر و بن در چشم خويش ناخن
زنار روم گم کن در عشق زلف شامي
در عشق علم جهل است ناموس علم سهل است
نادان علم اهل است داناي علم عامي
از کوي بي نشانش زان سوي جهل و دانش
وز جان جان جانش عشق آمدت سلامي
بر بام عشق بي تن ديدم چو ماه روشن
بر در بمانده ام من زان شيوه هاي بامي
گر مست و گر ميم من ني از دف و نيم من
از شيوه ويم من مست شراب جامي
آن چهره چو آتش در زير زلف دلکش
گردن ببسته جان خوش در حلقه هاي دامي
گويد غمت ز تيزي وقتي که خون تو ريزي
کاي دل تو خود چه چيزي وي جان تو خود کدامي
اي جان شبي که زادي آن شب سري نهادي
دادي تو آنچ دادي وز جان مطيع و رامي
اي روح برپريدي بر ساحلي چريدي
دل دادي و خريدي آن را که تش غلامي
گر رند و گر قلاشي ما را تو خواجه تاشي
اي شمس هر طواشي تبريز را نظامي