شماره ٥٢٩: بازآمدي که ما را درهم زني به شوري

بازآمدي که ما را درهم زني به شوري
داوود روزگاري با نغمه زبوري
يا مصر پرنباتي يا يوسف حياتي
يعقوب را نپرسي چوني از اين صبوري
بازآمد آن قيامت با فتنه و ملامت
گفتم که آفتابي يا نور نور نوري
اي آسمان برين دم گردان و بي قراري
وي خاک هم در اين غم خاموش و در حضوري
اي دلبر پريرين وي فتنه تو شيرين
دل نام تو نگويد از غايت غيوري
خورشيد چون برآيد خود را چرا نمايد
با آفتاب رويت از جاهلي و کوري
بازآمد آن سليمان بر تخت پادشاهي
جان را نثار او کن آخر نه کم ز موري
در پرده چون نشستي رسوا چرا نگشتي
اين نيست از ستيري اين نيست از ستوري
تره فروش کويش اين عقل را نگيرد
تو بر سرش نهادي بنگر چه دور دوري
بازآمده ست بازي صياد هر نيازي
اي بوم اگر نه شومي از وي چرا نفوري
بازآمد آن تجلي از بارگاه اعلا
اي روح نعره مي زن موسي و کوه طوري
بازآمدي به خانه اي قبله زمانه
والله صلاح ديني پيوسته در ظهوري