شماره ٥٢٧: زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباري

زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباري
چون موي از آن شدم من تا تو سرم بخاري
زان دست شستم از خود تا دست من تو گيري
زان چون خيال گشتم تا در دلم گذاري
زان روز و شب دريدم در عاشقي گريبان
تا تو ز مشرق دل چون مه سري برآري
زان اشکبار گشتم چون ابر در بهاران
تا نوبهار حسنت بر من کند بهاري
حمال آن امانت کان را فلکت نپذرفت
گشتم به اعتمادي کز لطف توست ياري
شاها به حق آنک بر لوح سينه هر دم
از بهر بت پرستان نوصورتي نگاري
بنماي صورتي را کان لوح درنگنجد
تا بت پرست و بتگر يابند رستگاري