شماره ٥٢٠: اي مبدعي که سگ را بر شير مي فزايي

اي مبدعي که سگ را بر شير مي فزايي
سنگ سيه بگيري آموزيش سقايي
بس شاه و بس فريدون کز تيغشان چکد خون
زان روي همچو لاله لولي است و لالکايي
ناموسيان سرکش جبارتر ز آتش
در کوي عشق گردان امروز در گدايي
قهر است کار آتش گريه ست پيشه شمع
از ما وفا و خدمت وز يار بي وفايي
آتش که او نخندد خاکستر است و دودي
شمعي که او نگريد چوبي بود عصايي
آن خر بود که آيد در بوستان دنيا
خاونده را نجويد افتد به ژاژخايي
خاوند بوستان را اول بجوي اي خر
تا از خري رهي تو زان لطف و کبريايي
آمد غريبي از ره مهمان مهتري شد
مهمانيي بکردش باکار و باکيايي
بريانه هاي فاخر سنبوسه هاي نادر
شمع و شراب و شاهد بس خلعت عطايي
ماهيش کرد مهمان هر روز به ز روزي
چون حسن دلبر ما در دلبري فزايي
هر شب غريب گفتي نيکو است اين وليکن
مهمانيت نمايم چون شهر ما بيايي
آن مهتر از تحير گفت اي عجب چه باشد
بهتر از اين تنعم وين خلعت بهايي
زين گفت حاج کوله شد در دلش گلوله
زيرا نديده بود او مهمانيي سمايي
اين ميوه هاي دنيا گل پاره هاست رنگين
چه بود نعيم دنيا جز نان و نان ربايي
مي گفت اي خدايا ما را به شهر او بر
تا حاصل آيد آن جا دل را گره گشايي
بگذشت چند سالي در انتظار اين دم
بي انتظار ندهد هرگز دوا دوايي
مي گفت اي مسبب برساز يک بهانه
زيرا سبب تو سازي در دام ابتلايي
بسيار شد دعايش آمد ز حق اجابت
تا مرد اي خدا گو ديد از خدا خدايي
شه جست يک رسولي تا آن طرف فرستد
تا آن طرف رساند پيغام کدخدايي
اين ميرداد رشوت پنهان و آشکارا
تا مير را فرستد شاه از کرم نمايي
شه هم قبول کردش گفتا تو بر بدان جا
پيغام ما ازيرا طوطي خوش نوايي
پس ساز کرد ره را همراه شد سپه را
در پيش کرد مه را از بهر روشنايي
منزل به منزل آن سو مي شد چو سيل در جو
سجده کنان و جويان اسرار اوليايي
چون موسي پيمبر از بهر خضر انور
کرده سفر به صد پر چون هدهد هوايي
چون پر جبرئيلي کو پيک عرش آمد
تا زان سفر دهد او احکام را روايي
مه کو منور آمد دايم مسافر آمد
اي ماه رو سفر کن چون شمع اين سرايي
هر حالتت چو برجي در وي دري و درجي
غم آتشي و برقي شادي تو ضيايي
کوته کنم بيان را رفت آن رسول آن جا
چون برگ که کشيدش دلبر به کهربايي
ما چون قطار پويان دست کشنده پنهان
دستي نهان که نبود کس را از او رهايي
اين را به چپ کشاند و آن را به راست آرد
اين را به وصل آرد و آن را سوي جدايي
وصلش نمايد آن سو تا مست و گرم گردد
و آن سوي هجر باشد مکري است اين دغايي
دررفت آن معلا در شهر همچو دريا
از کو به کو همي شد کاي مقصدم کجايي
جوينده چون شتابد مطلوب را بيابد
ما آگهيم که تو در جست و جوي مايي
شد ناگهان به کويي سرمست شد ز بويي
عقلش پريد از سر پا را نماند پايي
پيغام کيقبادش جمله بشد ز يادش
کو دانش رسولي تا محفل اندرآيي
چل روز بر سر کو سرمست ماند از آن بو
حيران شده رعيت با ميرهاي هايي
ني حکم و ني امارت ني غسل و ني طهارت
ني گفت و ني اشارت ني ميل اغتذايي
زو هر کي جست کاري مي گفت خيره آري
آري و ني يکي دان در وقت خيره رايي
کو خيمه و طويله کو کار و حال و حيله
کو دمنه و کليله کو کد کدخدايي
سيلاب عشق آمد ني دام ماند ني دد
چون سيل شد به بحري بي بدو و منتهايي
گفت اي رفيق جفتي کردي هر آنچ گفتي
بردي مرا از اسفل تا مصعد علايي
اين درس که شنودم هرگز نخوانده بودم
درسي است ني وسيطي ني نيز منتقايي
دعويت به ز معني معنيت به ز دعوي
جان روي در تو دارد که قبله دعايي
اين جمله بد بدايت کو باقي حکايت
واپرس از او که دادت در گوش اشنوايي
يا رب ظلمت نفسي بردر حجاب حسي
گر مس نمود مسي آخر تو کيميايي
صدر الرجال حقا في مصدر البلا
والله ما علونا الا باعتنا
يا سادتي و قومي يوفون بالعهود
ما خاب من تحلي بالصدق و الوفا