اندر مصاف ما را در پيش رو سپر ني
و اندر سماع ما را از ناي و دف خبر ني
ما خود فناي عشقش ما خاک پاي عشقش
عشقيم توي بر تو عشقيم کل دگر ني
خود را چو درنورديم ما جمله عشق گرديم
سرمه چو سوده گردد جز مايه نظر ني
هر جسم کو عرض شد جان و دل غرض شد
بگداز کز مرض ها ز افسردگي بتر ني
از حرص آن گدازش وز عشق آن نوازش
باري جگر درونم خون شد مرا جگر ني
صدپاره شد دل من و آواره شد دل من
امروز اگر بجويي در من ز دل اثر ني
در قرص مه نگه کن هر روز مي گدازد
تا در محاق گويي کاندر فلک قمر ني
لاغرتري آن مه از قرب شمس باشد
در بعد زفت باشد ليکن چنان هنر ني
شاها ز بهر جان ها زهره فرست مطرب
کفو سماع جان ها اين ناي و دف تر ني
ني ني که زهره چه بود چون شمس عاجز آمد
درخورد اين حراره در هيچ چنگ و خور ني