شماره ٥١٦: چون زخمه رجا را بر تار مي کشاني

چون زخمه رجا را بر تار مي کشاني
کاهل روان ره را در کار مي کشاني
اي عشق چون درآيي در لطف و دلربايي
دامان جان بگيري تا يار مي کشاني
ايمن کني تو جان را کوري رهزنان را
دزدان نقد دل را بر دار مي کشاني
سوداييان جان را از خود دهي مفرح
صفراييان زر را بس زار مي کشاني
مهجور خارکش را گلزار مي نمايي
گلروي خارخو را در خار مي کشاني
موسي خاک رو را بر بحر مي نشاني
فرعون بوش جو را در عار مي کشاني
موسي عصا بگيرد تا يار خويش سازد
ماري کني عصا را چون مار مي کشاني
چون مار را بگيرد يابد عصاي خود را
اين نعل بازگونه هموار مي کشاني
آن کو در آتش افتد راهش دهي به آبي
و آن کو در آب آيد در نار مي کشاني
اي دل چه خوش ز پرده سرمست و باده خورده
سر را برهنه کرده دستار مي کشاني
ما را مده به غيري تا سوي خود کشاند
ما را تو کش ازيرا شهوار مي کشاني
تا يار زنده باشد کوهي کني تو سدش
چون در غمش بکشتي در غار مي کشاني
خاموش و درکش اين سر خوش خامشانه مي خور
زيرا که چون خموشي اسرار مي کشاني