شماره ٥١٤: آن مه چو در دل آيد او را عجب شناسي

آن مه چو در دل آيد او را عجب شناسي
در دل چگونه آيد از راه بي قياسي
گر گويي مي شناسم لاف بزرگ و دعوي
ور گويي من چه دانم کفر است و ناسپاسي
بردانم و ندانم گردان شده ست خلقي
گردان و چشم بسته چون استر خراسي
مي گرد چون خراسي خواهي و گر نخواهي
گردن مپيچ زيرا دربند احتباسي
يوسف خريد کوري با هيجده قلب آري
از کوري خرنده وز حاسدي نخاسي
تو هم ز يوسفاني در چاه تن فتاده
اينک رسن برون آ تا در زمين نتاسي
اي نفس مطمئنه اندر صفات حق رو
اينک قباي اطلس تا کي در اين پلاسي
گر من غزل نخوانم بشکافد او دهانم
گويد طرب بيفزا آخر حريف کاسي
از بانگ طاس ماه بگرفته مي گشايد
ماهت منم گرفته بانگي زن ار تو طاسي
آدم ز سنبلي خورد کان عاقبت بريزد
تو سنبل وصالي ايمن ز زخم داسي