گر چه به زير دلقي شاهي و کيقبادي
ور چه ز چشم دوري در جان و سينه يادي
گر چه به نقش پستي بر آسمان شدستي
قنديل آسماني نه چرخ را عمادي
بستي تو هست ما را بر نيستي مطلق
بستي مراد ما را بر شرط بي مرادي
تا هيچ سست پايي در کوي تو نيايد
پيش تو شير آيد شيري و شيرزادي
سر را نهد به بيرون بي سر بر تو آيد
تا بشنود ز گردون بي گوش يا عبادي
يک ماهه راه را تو بگذر برو به روزي
زيرا که چون سليمان بر بارگير بادي
دينار و زر چه باشد انبار جان بياور
جان ده درم رها کن گر عاشق جوادي
حاجت نيايد اي جان در راه تو قلاوز
چون نور و ماهتاب است اين مهتدي و هادي
مه نور و تاب خود را از جا به جا کشاند
چون اشتر عرب را از جا به جاي حادي
از صد هزار توبه بشناخت جان مجنون
چون بوي گور ليلي برداشت در منادي
چون مه پي فزايش غمگين مشو ز کاهش
زيرا ز بعد کاهش چون مه در ازديادي
هر لحظه دسته دسته ريحان به پيشت آيد
رسته ز دست رنجت وز خوب اعتقادي
تشنيع بر سليمان آري که گم شدم من
گم شو چو هدهد ار تو دربند افتقادي
يا صاحبي هذا ديباجه الرشاد
الصبح قد تجلي حولوا عن الرقاد
الشمس قد تلالا من غير احتجاب
و النصر قد توالي من غير اجتهاد
الروح في المطار و الکأس في الدوار
و الهم في الفرار و السکر في امتداد