شماره ٥١٠: گفتي شکار گيرم رفتي شکار گشتي

گفتي شکار گيرم رفتي شکار گشتي
گفتي قرار يابم خود بي قرار گشتي
خضرت چرا نخوانم کآب حيات خوردي
پيشت چرا نميرم چون يار يار گشتي
گردت چرا نگردم چون خانه خدايي
پايت چرا نبوسم چون پايدار گشتي
جامت چرا ننوشم چون ساقي وجودي
نقلت چرا نچينيم چون قندبار گشتي
فاروق چون نباشي چون از فراق رستي
صديق چون نباشي چون يار غار گشتي
اکنون تو شهرياري کو را غلام گشتي
اکنون شگرف و زفتي کز غم نزار گشتي
هم گلشنش بديدي صد گونه گل بچيدي
هم سنبلش بسودي هم لاله زار گشتي
اي چشمش الله الله خود خفته مي زدي ره
اکنون نعوذبالله چون پرخمار گشتي
آنگه فقير بودي بس خرقه ها ربودي
پس واي بر فقيران چون ذوالفقار گشتي
هين بيخ مرگ برکن زيرا که نفخ صوري
گردن بزن خزان را چون نوبهار گشتي
از رستخيز ايمن چون رستخيز نقدي
هم از حساب رستي چون بي شمار گشتي
از نان شدي تو فارغ چون ماهيان دريا
وز آب فارغي هم چون سوسمار گشتي
اي جان چون فرشته از نور حق سرشته
هم ز اختيار رسته نک اختيار گشتي
از کام نفس حسي روزي دو سه بريدي
هم دوست کامي اکنون هم کاميار گشتي
غم را شکار بودي بي کردگار بودي
چون کردگار گشتي باکردگار گشتي
گر خون خلق ريزي ور با فلک ستيزي
عذرت عذار خواهد چون گلعذار گشتي
نازت رسد ازيرا زيبا و نازنيني
کبرت رسدهمي زان چون از کبار گشتي
باش از در معاني در حلقه خموشان
در گوش ها اگر چه چون گوشوار گشتي