شماره ٤٩٨: هم تو شمعي هم تو شاهد هم تو مي

هم تو شمعي هم تو شاهد هم تو مي
هم بهاري در ميان ماه دي
هر طرف از عشق تو پر سوخته
آفتاب و صد هزاران همچو دي
چون هميشه آتشت در ني فتد
رفت شکر زين هوس در جان ني
سر بريدي صد هزاران را به عشق
زهره ني جان را که گويد هاي و هي
عاشقان سازيده اند از چشم بد
خانه ها زير زمين چون شهر ري
نيست از دانش بتر اشکنجه اي
واي آنک ماند اندر نيک و بي
آن زنان مصر اندر بيخودي
زخم ها خورده نکرده واي وي
در شب معراج شاه از بيخودي
صد هزاران ساله ره را کرده طي
برشکن از باده هاي بيخودان
تخته بندي ز استخوان و عرق و پي
شمس تبريزي تو ما را محو کن
ز آنک تو چون آفتابي ما چو في