شماره ٤٩٥: گر سران را بي سري درواستي

گر سران را بي سري درواستي
سرنگونان را سري درواستي
از براي شرح آتش هاي غم
يا زباني يا دلي برجاستي
يا شعاعي زان رخ مهتاب او
در شب تاريک غم با ماستي
يا کسي ديگر براي همدمي
هم از آن رو بي سر و بي پاستي
گر اثر بودي از آن مه بر زمين
ناله ها از آسمان برخاستي
ور نه دست غير تستي بر دهان
راست و چپ بي اين دهان غوغاستي
گر از آن در پرتوي بر دل زدي
يا به دريا يا خود او درياستي
ور نه غيرت خاک زد در چشم دل
چشمه چشمه سوي درياهاستي
نيست پرواي دو عالم عشق را
ور نه ز الا هر دو عالم لاستي
عشق را خود خاک باشي آرزو است
ور نه عاشق بر سر جوزاستي
تا چو برف اين هر دو عالم در گداز
ز آتش عشق جحيم آساستي
اژدهاي عشق خوردي جمله را
گر عصا در پنجه موساستي
لقمه اي کردي دو عالم را چنانک
پيش جوع کلب نان يکتاستي
پيش شمس الدين تبريز آمدي
تا تجلي هاش مستوفاستي