هيچ خمري بي خماري ديده اي
هيچ گل بي زخم خاري ديده اي
در گلستان جهان آب و گل
بي خزاني نوبهاري ديده اي
چونک غم پيش آيدت در حق گريز
هيچ چون حق غمگساري ديده اي
کار حق کن بار حق کش جز ز حق
هيچ کس را کار و باري ديده اي
هيچ دل را بي صقال لطف او
در تجلي بي غباري ديده اي
بي جمال خوب دلدار قديم
جز خيالي دل فشاري ديده اي
از نشاط صرف ناآميخته
شرح ده اي دل تو باري ديده اي
در جهان صاف بي درد و دغل
بي خطر ايمن مطاري ديده اي
چون سگ کهف آي در غار وفا
اي شکاري چون شکاري ديده اي
لب ببند و چشم عبرت برگشا
چونک ديده اعتباري ديده اي
شمس تبريزي بگيرد دست تو
گر ز چشم بد عثاري ديده اي