خوش بود گر کاهلي يک سو نهي
وز همه ياران تو زوتر برجهي
هست سرتيزي شعار شير نر
هست دم داري در اين ره روبهي
برفروز آتش زنه در دست توست
يوسفت با توست اگر خود در چهي
گر غروب آمد به گور اندرشدي
باز طالع شو ز مشرق چون مهي
گرم شد آن يخ ز جنبش بس گداخت
پس بجنب اي قد تو سرو سهي
برجهان تو اسب را ترکانه زود
که به گوش توست خوب خرگهي
سارعوا فرمود پس مردانه رو
گفت شاهنشاه جان نبود تهي
همچو زهره ناله کن هر صبحگاه
وآنگه از خورشيد بين شاهنشهي
بدر هر شب در روش لاغرتر است
بعد کاهش يافت آن مه فربهي
وقت دوري شاه پروردت به لطف
تا چه ها بخشد چو باشي درگهي
بس کن آخر توبه کردي از مقال
در خموشي هاست دخل آگهي