شماره ٤٩٠: ناگهان اندردويدم پيش وي

ناگهان اندردويدم پيش وي
بانگ برزد مست عشق او که هي
هيچ مي داني چه خون ريز است او
چون تويي را زهره کي بوده ست کي
شکران در عشق او بگداختند
سربريده ناله کن مانند ني
پاک کن رگ هاي خود در عشق او
تا نبرد تيغ او پايت ز پي
بر گلستانش گدازان شو چو برف
تا برآرد صد بهار از ماه دي
يا درآ و نرم نرمک مرده شو
تا تو را گويند اي قيوم حي
حبس کن مر شيره را در خنب حق
تا بجوشد وارهد از نيک و بي
شمس تبريزي بيا در من نگر
تا ببيني مر مرا معدوم شي