شماره ٤٨٠: عاقبت از عاشقان بگريختي

عاقبت از عاشقان بگريختي
وز مصاف اي پهلوان بگريختي
سوي شيران حمله بردي همچو شير
همچو روبه از ميان بگريختي
قصد بام آسمان مي داشتي
از ميان نردبان بگريختي
تو چگونه دارويي هر درد را
کز صداع اين و آن بگريختي
پس روي انبيا چون مي کني
چون ز تهديد خسان بگريختي
مرده رنگي و نداري زندگي
مرده باشي چون ز جان بگريختي
دستمزد شادماني صبر توست
رو که وقت امتحان بگريختي
صبر مي کن در حصار غم کنون
چون ز بانگ پاسبان بگريختي
کي ببيني چشم تيرانداز را
چون ز تير خرکمان بگريختي
زخم تيغ و تير چون خواهي کشيد
چون تو از زخم زبان بگريختي
رو خمش کن بي نشاني خامشي است
پس چرا سوي نشان بگريختي